مرد هر روز چاقتر مىشد. مرد هر روز سبکتر مىشد. مرد هر روز کموزن
و پرحجم و سبزتر مىشد. زن غصه مىخورد، پیر مىشد. زن گاهى روى صندلى آشپزخانه کنار پنجرهى رو به خیابان مىنشست، به برگهاى تازه و تر درخت چنار خیره مىشد. فکر مىکرد، بعد لیست خرید روزانه را مىنوشت.
همیشه جلوى شمارهى یک را خالى مىگذاشت بعد مىنوشت:
۲- سیبزمینى
۳- تخممرغ
۴- شامپو...
۵- ............
شمارهى یک مخصوص مرد بود. مرد هیچ چیز نمىتوانست بخورد. او فقط نفس مىکشید. آرام و کند. دوقلوها پرجنبوجوش بودند، زن را کلافه مىکردند. زن گاهى از شدت عصبانیت دامنهاى کوچکشان را پاره مىکرد، گوشهى اتاق مىنشست و تا غروب گریه مىکرد.
زن چند روز در هفته عکسهاى کلیه و کبد، جواب آزمایش خون، ادرار، برگهى سونوگرافى و نوار مغزى مرد را به بیمارستانها مىبرد. پزشکها چند بار کمیسیون تشکیل دادند. بررسىها بى نتیجه بود.
آنها قطع امید کردند.
بیمارى مرد در یکى از روزهاى آخر سال، وقتى از اداره به خانه برمىگشت شروع شد، با یک جوش کوچک سبز روى پیشانىاش. طى چند هفته، جوش بزرگ شد و متورم. آنقدر بزرگ که تمام صورتش را پوشاند. مرد خجالت مىکشید، از رانندهى اتوبوس، از رهگذرها، از همکارهایش، از گداهاى سر خیابان، او دیگر به اداره نمىرفت. او هیچ جا نمىرفت. دوقلوها از پدر مىترسیدند. هر شب خوابهاى بد
مىدیدند. خواب تونلهاى تاریک، گرگهاى سبز. مرد غصه مىخورد، پیر مىشد.
زن گاهى روى صندلى آشپزخانه، کنار پنجره مىنشست، به برگهاى پیر و زمخت درخت چنار خیره مىشد. فکر مىکرد و بعد لیست خرید روزانه را مىنوشت. همیشه جلوى شمارهى یک را خالى
مىگذاشت.
جوش سبز مرد، بزرگ و بزرگتر مىشد. تمام بدنش سبز مىشد. مرد هر روز پرحجمتر مىشد. مرد هر روز کموزنتر مىشد. مرد یک توپ کامل کامل سبز شده بود.
زن میز ناهارخورى را فروخت، مبلها، ظرفهاى کریستال، تلویزیون، بوفه، ضبط صوت، عروسکهاى دوقلوها، آخرین چیز بهدردبخورى که زن فروخت تا با پولش نان بخرد، بیسکویت، قند، پنیر و روغن بخرد، تا پول آب و برق و گاز را پرداخت کند، پیراهن سفید عروسىاش بود. آن روز مرد خواست چیزى بگوید اما تمام تنش کشیده شد. مرد ترسید بترکد. از حفرههاى زیر چشمهایش چند قطره اشک ریخت و چشمهایش را بست. مرد دیگر پلک هم نزد. او با خود فکر مىکرد: همهى آدمها از ترکیدن مىترسند.
دوقلوها با هم بازى مىکردند. گاهى دعوایشان مىشد. موهاى بلند هم را مىکشیدند. گریه
مىکردند. جیغ مىزدند. زن اشکهایش را پاک مىکرد و سرشان فریاد مىکشید. دستش را بالا
مىبرد. مرد گاهى تکان خفیفى مىخورد. دوقلوها زیر تختهاى کوچکشان پنهان مىشدند و ریز ریز مىخندیدند.
یک روز زن کاغذ و خودکار را برداشت. به اتاق رفت. در را بست. روى صندلى نشست. ته خودکار را جوید. فکر کرد. کاغذ را خطخطى کرد و بعد لیست بلندى نوشت از تمام کارهایى که قادر به انجامشان بود. نوشت:
۱- گردگیرى
۲- دوختن دستگیره با دوردوزى تورى
۳- واکسن زدن
۴- اصلاح ابرو...
۵- ...
۲۹- تعویض لاستیک
۳۳- رانندگى با ماشینهاى سنگین
۴۸- ...
زن لیست را خواند. دوقلوها پشت در اتاق بازى مىکردند. زن لیست را دوباره خواند. حجم مرد زیادتر مىشد. زن کنار سه تا از شمارهها علامت زد. مرد بىوزنتر مىشد. زن از بین سه شماره یک شماره را انتخاب کرد. دوقلوها مىخندیدند. زن دور پختن شیرینىهاى خانگى خط قرمز کشید. دوقلوها گریه کردند. زن خط قرمز را پررنگتر کرد. دوقلوها جیغ کشیدند.
زن با عصبانیت در اتاق را باز کرد. دست دوقلوها را گرفت. جلوى مرد ایستاد. لبهایش را جوید.
اشکهایش را پاک کرد و ناخواسته لگد محکمى به مرد زد. مرد آرام و سبک بالا رفت، کمى به سقف ساییده شد. چرخى زد و نرم پایین آمد. زن با حیرت به مرد نگاه کرد. جلوى دهانش را گرفت. به اتاق رفت و با صداى بلند گریه کرد. دو قلوها دست زدند. بالا و پایین پریدند.
زن گاهى روى صندلى آشپزخانه، کنار پنجره مىنشست، باران که مىبارید، رعد که مىزد دلش
مىگرفت، به شاخههاى خشک، به برگهاى زرد درخت چنار خیره مىشد و بعد لیست خرید روزانه را مىنوشت. همیشه جلوى شمارهى یک را خالى مىگذاشت.
زن مدام از آشپزخانه مراقب دوقلوها بود. آنها با پدر، بادکنک بازى مىکردند. زن تخم مرغها را با آرد مخلوط مىکرد، وانیل، جوش شیرین، مغز بادام، کاکائو... بادکنک سبز، گاهى آرام وارد آشپزخانه
مىشد. بالاى ظرف زن مىچرخید. زن با آرنج آن را دور مىکرد. موهاى کوتاهش را از روى پیشانى کنار مىزد و سر دوقلوها فریاد مىکشید.
دوقلوها محکم به بادکنک سبز لگد مىزدند. هورا مىکشیدند. مىخندیدند. بادکنک چند بار در ظرف مواد شیرینى زن افتاد. زن یک روز عصبانى شد. به بادکنک، نخ بلندى وصل کرد. دوقلوها بادکنک را به حیاط بردند.
... زن تا غروب تمام سفارسها را کامل مىکرد.
زن گاهى روى صندلى آشپزخانه کنار پنجره مىنشست، بخار شیشه را با دست پاک مىکرد. به
دانههاى ریز و تند برف خیره مىشد، فکر مىکرد و بعد لیست خرید روزانه را مىنوشت. همیشه جلوى شمارهى یک را خالى مىگذاشت.
دوقلوها هر شب خوابهاى خوب مىدیدند. خواب بستنىهاى قیفى، خرگوشهاى سبز، بادکنک وقتى همه خواب بودند گوشهى اتاق تکان مىخورد. سفارشهاى زن هر روز بیشتر مىشد. زن به داشتن کارگر فکر مىکرد، به خریدن یک گاز بزرگ، یک کارگاه کوچک....
زن تلویزیون را خاموش کرد. کاغذ و خودکار را برداشت. خمیازه کشید. روى صندلى آشپزخانه، کنار پنجره نشست. به آسمان تاریک شب، به ستارهها خیره شد. دوقلوها آرام بودند. زن نوشت:
۱- ...
جلوى شمارهى یک را خالى گذاشت. خمیازه کشید.
۲- بکین پودر
دوقلوها در گوش هم چیزى گفتند.
۳- وانیل
زن خمیازه کشید.
۴- پودر پسته
دوقلوها به هم نگاه کردند.
- مامان... مامان نگاه...
زن چشمهایش را با پشت دست مالید:
۵- پودر کاکائو
- بادکنکمون ترکیده مامان.
زن ته خودکار را جوید.
- مامان حالا دعوامون مىکنى؟
- مامان برامون بادکنک مىخرى؟
زن به شمارهى یک نگاه کرد.
- قرمز... قرمز باشه مامان.
زن ته خودکار را جوید. به شمارهى یک نگاه کرد.
- باشه مامان؟
زن فکر کرد، چرا همیشه شمارهى یک را خالى مىگذارد؟
دوقلوها پاى زن را تکان دادند.
- گوش مىکنى مامان؟ مامان؟
زن خمیازهاى کشید. فکر کرد. بعد جلوى شمارهى یک نوشت:
۲ تا بادکنک قرمز.
خمیازه کشید و پلکهایش روى هم افتادند.
سلام میلاد
فکر می کردم مینویسه ۱ بادکنک قرمز!!
خیلی جالب بود این داستان اما اون داستان قبلی جالبتر بود
از اینکه لینکمو عوض کردی ممنون
منم آپم
بابای
سلام.
متون زیبایی رو مینویسین. داستان قبلی شما از سلاست و استحکام قویتری برخوردار است.
اگه مایل بودین تبادل لینک داشته باشیم.. ممنون .
بدرود