شعری از محمد رضایی روشن

«راز»

شب از بستر خاموشی

بر کدامین اشک می‌خندد؟

چشمان سبزت

به یاد پژمردگی شانه‌هایم

در پناه کدامین آغوش می‌گرید؟

 

از ترنّم باران وُ

تنهایی ایستگاه

صدایت در من می چرخد:

مرا ببخش

روسپیانه عاشقت بودم!

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد رضایی روشن شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.mathboy.persianblog.com/

درستش این بود: چشمان سبزت
به یاد پژمردگی شانه هایم...
راستی عکسم چی شد؟

لاله بردبار شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:37 ب.ظ http://laleh-b

سلام دوست خوبم فکر می کنم اشتباهی شد
چون من امدم
اگرشما ناراحت شدید باور کنید که من بد قول نیستم
من سر ساعت انجا بودم
راستی یه چیزی همیشه اطرافت رو خوب نگاه کن منظورم
نگاه ظاهری نیست
همیشه نباید خوبی ها وحتی بدی های رو جدی بگیری
به لحظه فکر نکن
به افقی پایدار فکر کن
گاهی یک لکه ی سیاه هرگز از دفتر زندگی پاک نمی شود
بازم بابت ان روز شرمنده من امدم شما نبودید

هما شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ق.ظ http://hands.blogfa.com

تلخ بود هر چند به خاطر صداقتش واقعی.

محمد رضایی روشن چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:06 ب.ظ

به روز نیستی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد