داشتم تو سایتهاى ادبى گشتى مىزدم دنبال خبرى براى لینک که چشمم افتاد به نوشتهاى از دوست ظاهرن نوجوانى به اسم: "شاهین مجتبا پور" . این که مىگویم ظاهرن نوجوان، خصومت نیست؛ هر چه گشتم و پرسیدم، نشانهاى از این آقا پیدا نشد.
این آقا مطلبى نوشته با عنوان "تردستى" و در آن نگاهى داشته به داستان "روگذر عابر پیاده"
نوشتهى میترا الیاتى. مىدانم که نقد نقد، روش مناسبى نیست اما ترسیدم سکوت و پوزخند براى پیشرفت ایشان که ظاهرن بسیار هم خود را مطلع مىدانند مناسب نباشد.
نوشتهى ایشان این طور شروع مىشود: "آن چه در داستان نویسی معاصر فارسی فرم گرایی نام گرفته ، قابلیت های فراتر از حد انتظارى را در این گونه ی ادبی ایجاد کرده است ، امکاناتى در زبان و روایت پدید آورده که شاید هیچ یک از حتى زبده ترین ادبا و شعراى پیشین هم تصورش را نمی کردند..."
پیش فرض ایشان چنان قاطع است که آدم به دانستههاى خودش هم شک مىکند. این فرمگرایى که ایشان مىفرمایند یعنى چه؟ اصلن چه چیزى در داستاننویسى معاصر فارسى فرمگرایى نام گرفته؟
آیا کلاسیک روایت نکردن و صغرا کبرا نچیدن، فرمگرایىست؟ یا برش روایى؟! یا... اینها چه ربطى به زبان دارد؟! یعنى فرمگرایى به زبان هم قابلیت مىبخشد؟! فرمگرایى در داستاننویسى معاصر چه ربطى به شعراى پیشین دارد؟!
این برجستهترین چهرههاى ادبیات داستانى چند دههى اخیر یعنى که؟ و آن خیل عظیم بى ذوق و کم سواد که افکار تهىشان را با پیچیدهسازىهاى خیرهسرانه لاپوشانى کردهاند چه کسانىاند؟!
ایشان چنان مىنویسد انگار تاریخ زندهى ادبیات است! نه تعریفى و نه منبعى! جالب اینجاست که در ادامه همه را جاهل فرض مىکند و احتمالن خود را...
" محافلی از آدم های کوچک که این شعبده بازی ها را باور دارند."
من مخالف تحلیل نیستم. هر کس نظر خود را دارد. اما از این نوشته 2 برداشت مىتوانم بکنم: یا ایشان هنوز در محفل بزرگان ننشسته! یا خود را نخبهى ناشناختهاى مىداند که یک شبه ظهور کرده است. عاقلان دانند!
مىگوید: " مشکل از جایی آغاز می شود که داستان می خواهد مدل زمانی اش را معرفى یا به عبارت بهتر تحمیل کند: گسست زمانی در روایت. "
باید خدمت ایشان عرض کنم آن چیزى را که شما گسست زمانى در روایت مىدانید، ما "فلش بک" مىنامیم. حالا اگر دو روند زمانى مشخص را که به طور خطى و با استفاده از دروننگرى و فلشبک روایت مىشوند، تازگىها گسست روایت مىگویند!!! مسئلهى دیگرىست.
" مسئله اینجاست که در متن حاضر راوی نه اول شخص بلکه یک دانای کل است."
وقتى ایشان راوى داناى کل محدود به شخص را از داناى کل و احتمالن خدایگان تمیز نمىدهد، دور از انتظار نیست جملاتى را که با کلماتى مثل: "حالا مىفهمید... باید... کاش" شروع مىشود محکوم کند؛ اینها را پاى دخالت داناى کل بگذارد و نه افکار شخصیت سارا!
نه آقا جان! وقتى مىخوانى مثلن: "کاش ژاکتى چیزى تنش کرده بود..." سارا با خود مىگوید کاش ژاکتى چیزى تنم کرده بودم... نه این که نویسنده برایش نگران باشد!
به نظر من در استفاده از این تکنیک کمى زیادهروى شده، اما چیزى که ایشان مىگویند، چیز
دیگرىست. اگر راوى این داستان اول شخص بود اولین جایى که واضح است در داستان ضربه
مىخورد، پایانبندى بود. فکر کنید لحظهى رد شدن کند آمبولانس را راوى اول شخص روایت مىکرد... نقطهى اوج داستان و لحظهى تحول شخصیت سارا! این همان چیزى نیست که لایهاى از داستان را تشکیل داده؟ یا مثلن قدم برداشتن سارا به سمت روگذر... اینها و چیزهاى دیگر.
اما این دوست نقاد ما باز هم ادامه مىدهد و در جاى دیگرى مىگوید: "راوی آنقدر در اتاق بیمارستان و داخل تاکسی مکث می کند که دیگر فرصتی برای پرداخت شخصیتها یا تامل درمهمترین لحظات و اتفاقات باقی نمی ماند."
منظور ایشان مشخص نیست! جاى دیگرى هم تو داستان هست مگر؟! باید برود فضا؟
البته حدس مىزنم منظور ایشان از راوى، همان نویسنده است. غلط چاپى است. پیش مىآید.
قصد ایشان هم مثل قبل! از "مهمترین لحظات و اتفاقات" مشخص نیست. مىگیریم لحظهى تحول سارا!
نکتهى بعدى که در این جمله ایشان به آن نظر فرمودهاند، شخصیت پردازىست.
یک جاى دیگر در این باره گفته:"...تا آدم هاى داستان از پوستهى کلیشهاى و نخ نماى سخیفترین تیپهاى رمان پاورقى درآیند ، چه رسد که بخواهند شخصیت باشند..."
این سخیفترین تیپهاى رمان پاورقى یعنى که؟ در کدام اثر؟ طبق کدام معیار؟
اول این که تیپ تیپ است... تیپ سخیف دیگر ندارد. دوم این که خود ایشان فرمودهاند رمان. در داستان کوتاه مجالى براى شخصیتپردازى به آن شکل که ایشان در رمانهاى پاورقى خوانده وجود ندارد. سوم این که این داستان به عقیدهى من داستان موقعیت است و در داستان موقعیت، شخصیتها معمولن به صورت تیپ وجود دارند.
این که آدمها در این داستان تا چه اندازه باورپذیرند و موفق، بحث دیگرىست.
در مورد دیالوگ گفته:" باید از این هم فراتر روم و به عدم آگاهی نویسنده از چگونگی به کار گیری دیالوگ برای افشای افکار واحساسات گویندگانش اشاره کنم."
هیچ نویسندهاى نیست که تمام نوشتههایش شاهکار باشد. با توجه به یک داستان هم
نمىتوان نسبت به دانستههاى نویسندهاش اظهار نظر کرد. من به این دوستم توصیه مىکنم دست کم داستانهاى خانم الیاتی را بخواند، بعد با توجه به آنها نظر دهد.
در جایى دیگر مىنویسد:" براى من مشخص نیست که نویسنده بر چه اساسى عنوان "روگذر عابر پیاده" را برگزیده... از این که بگذریم سهل انگارانهتر انتخاب واژهى بى تناسب "روگذر" به جاى کلمهى ساده "پل" است..."
روگذر باید کارکردى داشته باشد!؟ که دارد. اگر متوجه رابطهى روگذر و عابر پیاده نشدهاند بهتر است به پایان داستان و کتاب فارسى دوم راهنمایى مراجعه کنند.
لازم به ذکر است: روگذر آن چیزیست که ماشینها از رویش مىگذرند و پل عابر پیاده... در این داستان پلى وجود ندارد و عنوان پیشنهادى و هوشمندانهى ایشان بى ربط است.
نکتههاى بدیهى دیگرى را هم منظور فرمودهاند که بعضى به حق هست و بعضى نیست. اما بالاغیرتن کسى که هنوز نمىداند قبل از ویرگول نباید فاصله بگذارد! و فرق داناى کل محدود و داناى کل را نفهمیده دم از کارگاه داستان و مبانى نگارش نزند بهتر نیست؟ به جاى پا تو کفش بزرگترها کردن و بد و بىراه گفتن بىهوده؟
بهتر نیست ایشان سرى به کتابفروشىهاى انقلاب بزند قبل از آن که خیلى دیر شود؟
نقد این آقا را اینجا میتوانید بخوانید:
جالب بود ... راستی یه چیزی بچه ها تا ۲ سانت قد میکشن و ۴ تا کلمه یاد میگیرن فکر میکنن مادر پدر و استادشون احمق و خام و ناوارد هستن یکم که میگذره میفهمن دنیا دست کیه ....به قول خودت عاقان دانند
واسه همیشه خودمو از همه چیز محروم کردم! Bye For Ever!
سلام ...
به نظر منم بهتره
آپم
بابای
سلام
نه! هنوز وقت نکردم.در ضمن گفتم که عین همون کتابارو خواهرم داره.لازم نیست تو مهربون شی بدیشون به من
شنبه میدم به دوستم که کرجه بیاره دم خونتون.
سلام پسر.
حالت چطوره؟
ببینم اگه من یه وقت بهت سر نزنم تو نمی خوای
هوای ما رو داشته باشی؟
وقت کردی به منم سربزن.
خوشحال می شم.
سلام عیدت مبارک موفق باشی
سلام...
آپ کردم نیومدیااا
اما چه فایده وبلاگمو منفجر کردم!!!
فردا تفلتمه(تولدمه) با آپ جدید
بیا
بابای
سلام بازم منم
آپم
چرا آپ نمیکنی؟
ها ها ها؟
بابای
سلام میلاد کجاست؟
شکست ، قلبم را میگویم .
مرد ، احساسم را میگویم .
رها شد ، عشقم را میگویم .
این روزها چه سخت می اندیشم
به بودن با او ...
و این روزها چه سخت باور میکنم
که مدتهاست که رفته است .
هرکس مرا میبیند با خود میگوید
دخترک بیچاره ! چه بینوا سوخته است !
و هیچکس نمیداند ...
که سوختنم از بیچارگی نبود...
بلکه از عشق بود و بس .
این روزها مادر هم دیگر ...
حرفهایم را گوش نمی دهد !
شاید هم دیگر من حرف نمیزنم !
سلام میلاد جون... بابا یه سری به منم بزن دیگه!! گریه میکنم هاااااااااااااااااااا :(
دوست دارت: هدایی